فرزند
مادری گوش فرزندش را گرفته کشان کشان با خود می برد . مردی را دید که از روبرو
می آمد به آن مرد گفت کودکم را دعوا کنید او حرف مرا گوش نمی دهد پسرک مات و مبهوت
به سیمای مردانه و استوار مرد می نگریست اشکهایش زیر چشمانش حلقه زده بود لباسی
کهنه بر تن داشت و کفش در پایش نبود ، انگشتان پاهایش در زیر لایه ایی از خاک پنهان
بود . مرد نشست و دست پسر را گرفت به چشمان کودک خیره شد و سرش را کنار گوش کودک
آورد و چیزی گفت . کودک هم چیزی آهسته به او گفت و مرد خندید و با سر چیزی اشاره
کرد تبسمی دلنشین بر لب کودک نشست ، مادر به مرد گفت شما به جای دعوا کردن او ، می
خندانیدش ، نمی دانید چه آتشپاره ایی است . زندگیم را سیاه کرده از صبح تا شب
دنبالش هستم و از روی دیوار، پشت بام همسایه و بازار پیدایش می کنم . مرد به چشمان
کودک نگاه می کرد و کودک لبانش به خنده باز شده بود . کم کم مادر داشت از عصبانیتش
فوران می کرد که دید اشک برگونه مردانه مرد می لغزد مات و مبهوت شد مرد دستش را
بالا آورد ناگاه چند افسر نظامی جلو آمدند به آنها گفت نیازهایشان را برطرف سازید .
و بدون آن که سرش را برگرداند ، رفت ....
زن از کودکش پرسید آن مرد در گوشت چه
گفت ؟
کودک پاسخ داد : از من پرسید چه کسانی را دوست می داری ؟ و من هم گفتم پدر
و مادرم ...
آن زن همسری بیمار و دختر کوچکی نیز داشت .
زندگی آنان با همان
یک لبخند و اشک مردی که در راه دیده بود دگرگون شد . و درهای روزی به رویشان گشوده
گشت . ارد بزرگ اندیشمند کشورمان می گوید : خوی مهربان ، ریشه در طبیعت گل ها دارد
.
یک هفته بعد از آن ، زن در کنار بازار کرمانشاه در حال خرید نان بود که دید
سران ارتش از شهر خارج می شوند سواران رشید ایرانزمین ، سوار بر اسبهای رزم و آن
مرد که پیش آهنگ همه بود ...
یاد و نام نادر شاه افشار جاودانه باد ! که مهر
پدر را بر سر هیچ گاه حس نکرد و مادر خویش را در زمان اسارت بدست قبایل وحشی از دست
داد و ...
یکشنبه 5 تیر 1390 - 6:13:17 PM